پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

تمرین راه رفتن پسری

پسریه مامان از دیشب حسابی تمرین راه رفتن میکنه  از قبل همیشه دو ، سه قدم بر میداشت و میخورد زمین ولی دیشب پسر طلا انقدر تمرین کرد که از این سر خونه راحت میتونست بره اونسر و یه وقتایی هم وسطش میخورد زمین فدای اون تلاشت مامان ایلیای مامان وقتی میخواد راه بره دستاشو مثل ادم اهنی میگیره جلوش و میره ولی هنوز کامله کامل نمیتونی راه بری مامان  این تلاشی که میکنی و اینقدر جنب و جوشی که داری که فکر کنم به همین زودیا راحت  بتونی کامل راه بری مامانم
24 خرداد 1396

شب احيا و پسر طلا

درست زمانی که بین همه ی اگر ها و باید و شاید ها و چون ها و چرا ها مصصم می شوی بنشینی بر سر سجاده ی مهرش و از خدا نام مادر را التماس کنی .... و بعد خدا منتش را ... نعمتش را.... در حقت تمام کند و نام زیبای مادر را برازنده ی باقی اسمت کند قصه ی روزهای تنهاییت تمام می شود یکی می آید که تو، به لطف بودنش بهترین حس ها را تجربه می کنی و به ضمانتش وامِ مادرانگی می گیری به همینِ تسهیل بی بدلیل ... خودت به میل خودت ، خودت را از دفتر اولویت هایِ خودت، داوطلبانه خط می زنی .... و همان یک نفر را مادرانگی می کنی تا مرز مادر شدن و پدر شدنش و حتی بعد تر .... درست مثل مادرت .... دخترک یادت بماند که همه ی این ها خستگی دارد ... نگرانی دارد.....
20 خرداد 1396

لی لی لی لی حوضک ...

لی لی لی لی حوضک گنجیشکه آمد آب بخوره افتاد تو حوضک  این یکی درش آورد این یکی آبش داد این یکی نونش داد  این گفت: کی هلش داد؟ منه منه کله گنده ........................... لی لی حوضک  این اومد آب بخوره افتاد تو حوضک این بردش این شستش  این پختش این کله گنده خوردش   پنجشنبه  عصر رفته بودیم پیش دایی مجتبی  ایلیام توی راه خوابش برد و من همینجور خوابیده توی کریر بردمش پیش دایی  بعد از چند دقیقه بیدار شد و شروع کرد به کنجکاوی و دلش میخواد با جارو   مثل بابا رضا اونجارو جارو کنه ... کلی پسری بازی کرد  دا...
19 خرداد 1396

واکسن یکسالگی

برای اینکه میخواستم تولد بگیرم واکسن ایلیای مامان رو سه روز عقب انداختیم و امروز صبح که رفتم سرکار 11 برگشتم تا پسر طلا رو ببرم برای واکسن ... واکسن یکسالگی میگفتم خیلی آسونه از اون جهت ترس نداشتم ولی از اینکه گریه کنی خیلی میترسیدم رفتیم بهداشت بازم مثل همیشه دقیقا از شش ماهگیت بهم میگن که لاغر شدی و درست و حسابی وزن نگرفتی خیلی استرسی و نگران شدم ... وقتی دکترا یا بهداشت این حرف رو میزنم دنیا روی سرم تیره و تار میشه  شاید بخاطر اینکه میرم سرکار نمیدونم نمیدونم  خداکنه که از این به بعد وزن بگیری پسریه نانازم خلاصه تو بغل بابا نشستی و تا واکسن رو زدن تو گریه شدی یه عالمه گریه کردی و گریت بند نمیومد  ...
13 خرداد 1396

تولد پسریه گلم

دیشب یه تولد عالی رو گذروندیم کیکت رو که سفارش داده بودیم مامان کیک تاج بود که گفتیم برای چهارشنبه عصر آماده کنه تا شب خودمون عکس بگیریم و موقعی که مهمون ها میان دغدغه ی عکس تکی و سه نفره و اینارو نداشته باشیم و فقط بخوایم عکس دست جمعی بگیریم اون موقع ولی وقتی بابای رفت تو شیرینی فروشی برگشت و گفت که کیکت رو صورتی زده با تاج طلایی ای وای وقتی رفتم دیدمش دنیا رو سرم خراب شد همون جا اشکام سرازیر شدم ولی تو میخندیدی و اصلا این چیزا برات مهم نبود مامان اصلا چیزی متوجه نمیشدی که مامانی کلی باهاش دعوا کردیم و قرار شد فرداش قنادشون بیاد و رنگش رو عوض کنه ولی من خیلی ناراحت شده بودم و گریه کردم یه عالمه بابایی هم ناراحت و عصب...
12 خرداد 1396

پسریه مامان یک سالش شد

امروز پسر طلام یکسالش شد یک سال گذشت از بودن و بوسیدن وبغل کردنش از لذت بردن از تک تک شیرین کاریاش یکساله مامان که باهات میخندم و گریه میکنم چقدر زود این یکسال گذشت مامانی امروز از اول صبح دارم خاطره ی به دنیا اومدنت رو تو ذهنم ومرور میکنم اونقدر کوچیک بودی مامان ولی الان برای خودت مردی شدی پسر طلام الان بلدی دست دسی کنی بای بای کنی و حتی بایستی هنوز بدون کمک راه نمیری مامان فعلا تا سه چهار قدم میری و میترسی سریع میشینی عاشق آهنگی حتی وقتی برات شعرهای انگلیسی کودکانه رو میزارم باهاش میرقصی مامان عاشق اینی که برات یکی از این موسیقی هارو پخش کنم سریع میری جلو تلویزیون و پاهات رو با ریتمش تکون میدی چهار...
10 خرداد 1396

تنها چند ساعت تا یک سالگی گل پسری

مامانی تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ چقدر زود گذشت چقدر تند تند گذشت هنوز باورم نمیشه من مامان یه پسر عزیز و دوست داشتنی یکساله ام پسری که با اومدنش کلی بهم عشق و امید به زندگی داد یعنی فقط چند ساعت دیگه مونده به یکسالگی پسر طلا پارسال این موقع چه استرس و جوشی داشتم برای اومدنت برای سالم دیدنت دلم میخواست اولین نفری که میبینتت خودم باشم ولی نشد ... از ریکاوری که اوردنم بیرون اول سراغ تورو گرفتم اول گفتم بچم کجاست ؟ یعنی اینقدر همه وجودم شدی مامان خدایا شکرت که تورو صحیح و سالم بهم داد تموم استرس های اون روز به دیدنت به بوییدنت می ارزید مامانی تولدت نزدیکه عزیزمن     ...
9 خرداد 1396
1